ارشیا سری تکان داد و به سمت پیشخوان رفت.
ماکان داشت برای خودش غر غر می کرد و توی خیابان ها می چرخید.
عجب گیری کردیم ها. پسره پرو گند می زنه ما باید گندشو جمع کنیم. بابا منم پیتزا. الان دارن تنها تنها کوفت می کنن.
همین جور داشت برای خودش نق می زد که صدای زنگ موبایل توی ماشین پیچید. ناخودآگاه دستش به سمت کمرش رفت و موبایلش را در آورد. خبری نبود.
پس این صدای زنگ از کجا بود؟
هنوز داشت دنبال منبع صدا می گشت که دوباره زنگ بلند شد. از عقب ماشین بود. بر گشت و گوشی ترنج را روی صندلی دید. به سختی دست دراز کرد و برش داشت. برای ترنج پیام آمده بود. اصلا قصد نداشت پیام های خواهرش را بخواند ولی موبایل ترنج به صورتی بود که نبمی از پیام روی صفحه قابل خواندن بود..
مرگ من به داداشت بگو....
وسوسه به جان ماکان افتاده بود که بقیه اش را بخواند. دلش می خواست ببیند دوسش درباره او چه گفته. ماشین را متوقف کرد و بعد از کلی کلنجار رفتن با خودش پیام را خواند:
مرگ من به داداشت بگو همین امشب بیاد منو بگیره شام عروسی هم مهمون من باشین.
ابروهای ماکان ناخودآگاه بالا پرید. این دوست ترنج اصلا او را دیده بود؟ نوشته اش بوی طنز می داد ولی خوب چه چیزی باعث شده بود که او چنین حرفی بزند. باکس پیام های قبلی را باز کرد و همه اس ام اس هایی را که بین ترنج و مهتاب رد و و بدل شده بودند خواند.
اوضاع بدتر شد. بابابزرگ و سهیل چه کسانی بودند. چرا می خواستند مخش را بزنند. ماکان همین جور به صفحه موبایل ترنج زل زده بود که دوباره پیام آمد.
مردی؟ ای بمیری رفتی با شوهر من شام بخوری. می دونستم آخرش چشم نداری زندگی ما رو خراب می کنی خدا ازت نگذره. توی پرانتز هم نوشته بود.
(ایکون مشت کوبیدن به سینه)
ماکان با سرخوشی خندید. موجود جالبی بود این مهتاب خانم.
لحظه ای فکر کرد و به وسوسه شیطانی که به جانش افتاده بود جواب داد گوشی اش را برداشت و شماره مهتاب را گرفت. کمی هم عذاب وجدان داشت اگر ترنج می فهمید که شماره دوستش را برداشته حتما کلی دلخور می شد ولی ماکان قصد خاصی نداشت می خواست فقط کمی با مهتاب شوخی کند.
صدای مهتاب توی گوش ماکان پیچید:
بفرمائید؟
ماکان خواست دهان باز کند و حرفی بزند ولی برای یک لحظه از کاری که می خواست بکند پشیمان شد صدای مهتاب دوباره آمد:
الو؟
ماکان باز هم چیزی نگفت. با خودش در حال جنگ بود.صدایی را از ان طرف می شنید:
کیه مهتاب؟ قطش کن داریم صحبت می کنیم
و صدای مهتاب را که می گفت:
دوستمه. الان میام.
و صدای ببخشیدی که گفت و بعد هم صدای بر خورد صندلی به میز. دوباره صدای آرام مهتاب که توی گوشش پیچید:
آقا خانم هر کی هستی خدا اجدادتو رحمت کنه. ان شا.. از حوری های بهشتی نسیبت بشه. منو نجات دادی.
و بعد هم قطع شد. ماکان برای چند لحظه به صفحه گوشی اش خیره شد این کنجکاوی با هر فضولی یا هر چه که اسمش را بگذارید حسابی ماکان را به هم ریخته بود. دست اخر گوشی ترنج را روی داشبورد گذاشت و با لحن دلخوری به خودش گفت:
آفرین آقا ماکان شدی عین این خاله زنکا که سر می کشن تو زندگی مردم. اگه ترنج بفهمه پوستتو می کنه.
ولی با تمام این وجود از حرف هایی که مهتاب زده بود دوباره خنده ای روی لب هایش شکل گرفت. ماشین را مقابل پیتزا فروشی نگه داشت و موبایل ترنج را برداشت و پیاده شد. خدا خدا می کرد که ترنج الان بیش از حد سر حال باشد و یادش نباشد که آخرین پیامی که از دوستش خوانده چی بوده.
وارد که شد ارشیا با دست به او اشاره کرد و ماکان با لبخند به سمت شان رفت در حالی که صندلی را بیرون می کشید با خنده ای پهن تر گفت:
خوب خوب به توافق رسیدین یا نه؟
و با دقت به چهره ترنج نگاه کرد. بسته کوچکی هم توی دستش بود. ماکان دست دراز کرد و بسته را از او گرفت و نگاهش کرد.
نه می بینم که مجبور شدی دست به جیب هم بشی.
بعد هم به ارشیا نگاهی انداخت و گفت:
ببین چون بار اولت بود و ترنج هم اخلاقت دستش نبود من کمکت کردم دفعه دوم خودم حالتو می گیریم اوکی داداش؟
ارشیا نگاه نادمی به ترنج انداخت و رو به ماکان گفت:
دیگه بیشتر از این ضایمون نکن بابا.
حالا گفتم که گفته باشم.
بعد جعبه کوچک را باز کرد و سوتی کشید:
نه بابا ای ول ا... معلوم شد جنس شانسی می فهمی این لیمو شیرین ما کلی قیمت داره واسه خودش.
ترنج لبخند شرم گینی زد و ماکان جعبه را به او برگرداند و گفت:
خوب پپرونی من کو؟
ارشیا بود که جواب داد:
فکر کنم دیگه اماده باشه.
ماکان گوشی ترنج را در آورد و در حالی که سعی می کرد به چشم های او نگاه نکند گفت آن را به دستش داد:
بیا این و تو ماشین جا گذاشتی.
مرسی.
وقتی ترنج بدون نگاه کردن به صفحه آن را توی کیفش گذاشت ماکان نفس راحتی کشید. در همان لحظه پیتزاها هم رسید ماکان با سرخوشی به سمت پپرونی اش هجوم برد.
ارشیا ماشین را مقابل خانه آقای اقبال نگه داشت و به ترنج خیره شد. ترنج تمام طول راه ساکت بود و حرفی نزده بود. اداهای ماکان کمی فضا را تغییر داده بود ولی خوب ترنج مثل همیشه نبود. ارشیا می دانست کمی طول می کشد تا ترنج اتفاقات دیروز را فراموش کند ولی همین که با هم حرف زده بودند خودش کلی بود.
ارشیا لب هایش را خیس کرد و گفت:
فردا میام دنبالت.
لبخند کم رنگی روی لب های ترنج امد و رفت. دستش را به دستگیره گرفت و گفت:
نه بهتره دیگه نیای دنبالم. این جوری هیچ خوب نیست. اصلا جالب نیست من هی بیام وسط راه پیاده شم. اون مسیر بچه های دانشگاس ممکنه یکی ما رو ببینه.
لب های ارشیا نا خودآگاه آویزان شد. اگر نمی رفت دنبال ترنج توی هفته خیلی وقت نداشتند با هم باشند. خودش کلی کار داشت و ترنج هم باید به درس هایش می رسید. زمانی هم که توی دانشگاه بودند نمی توانستند با هم صمیمی باشند پس زمان زیادی از روز ازهم دور بودند و ارشیا این را نمی خواست.
لحن صدایش ناراحتی اش را نشان می داد:
ترنج! منو نبخشیدی هنوز؟
ترنج به طرف او برگشت و به چشم های ارشیا خیره شد:
چرا اینجوری فکر می کنی؟
چون می گی فردا نیام دنبالت.
ترنج دست هایش را توی هم قفل کرد و آهی کشید و گفت:
نه اصلا ربطی به اون نداره.
ارشیا فرمان را توی مشتش فشرد و گفت:
مطمئن باشم؟
ترنج با سر تائید کرد.
ولی چهره ات چیز دیگه می گه.
ترنج دوباره به ارشیا نگاه کرد و به او لبخند زد. ارشیا به چاله گونه اش خیره شد و دست دراز کرد و ان چاله کوچک را لمس کرد:
دلم برای این چاله کوچولو تنگ شده بود.
هر دو به چشم های هم خیره شده بودند. ترنج هم دلش برای آن ارشیای مهربان تنگ بود. سعی کرد با لبخندش نشان بدهد که هیچ دلخور نیست. ارشیا لبخند ترنج را که دید دستش را گرفت و گرم بوسید. نگاهشان توی هم گره خورده بود که ماکان به شیشه زد.
ارشیا زیر لب غر زد:
بر خرمگس معرکه لعنت.
ترنج ریز خنید و از ماشین پیاده شد. ماکان با ابروهای بالا رفته دست به سینه به ارشیا خیره شد.
داداش تعارف نکن بیا تو دور هم باشیم.
ارشیا نگاه با اکراهی به او انداخت و گفت:
برا من قیافه نیا من هر وقت دلم خواست میام تو به تو هم هیچ ربطی نداره. اینجا خونه پدر زنمه فهمیدی؟ اینو هر شیش ساعت برای خودت تکرار کن یادت نره.
ماکان لبش را جوید و گفت:
کدوم زن. مدرک داری رو کن.
ترنج ایستاده بود و به چهره ان دوتا خیره شده بود که برای هم گارد گرفته بودند گرچه شوخی بودن حرف هایشان معلوم بود. ارشیا ماشین را دور زد و کنار ترنج ایستاد و در حالی که دست او را می گرفت گفت:
مدرک از این زنده تر؟
ماکان نگاهی به ترنج انداخت و دست هایش را بالا برد و گفت:
پوف آقا تسلیم.جوری که این به تو نگاه می کنه از بیست فرسخی داد می زنه چه خبره.
ارشیا متعجب برگشت و به ترنج نگاه کرد. یعنی اینقدر نگاه ترنج محبت داشت که ماکان هم می فهمید. از این فکر دلش را شوق عجیبی فرا گرفت و دست ترنج را محکم تر فشرد.
ماکان با دو گام خودش را به آنها رساند و دست ترنج را گرفت و گفت:
خیلی خوشحال شدیم. برو خونتون دیگه.
و با دست دیگرش ارشیا را به سمت ماشین هل داد. و گفت:
برو خونتون دیگه.
ارشیا بیشتر از این نتوانست خودش را نگه دارد و زیر خنده زد ولی ماکان با همان جدیت داشت ارشیا را نگاه می کرد. ارشیا ابرویی برای چهره جدی ماکان بالا انداخت و بعد هم لبخند بدجنسی زد و خم شد و در یک حرکت ناگهانی گونه ترنج را که بخاطر خنده اش چال افتاده بود بوسید و رفت سمت در راننده.
ترنج و ماکان از این کار ارشیا شوکه شده بودند که ارشیا به ماکان گفت:
جمع کن اون فک و. زنمه دلم خواست.
و به ترنج لبخندی زد و گفت:
شب بخیرعزیزم.
و سوار ماشین شد. ترنج لبش را گزید و چیزی نگفت. ارشیا با دو بوق دنده عقب گرفت و ماشین را از کوچه بیرون برد. ماکان وقتی ارشیا رفت ادایش را در آورد و گفت:
شب بخیر عزیزم.
ترنج با این حرکت ماکان زیر خنده زد و ماکان در حالی که او را به طرف خانه می کشید زیر لبی گفت:
خجالتم نمی کشه. نمی گه اینجا بچه مجرد وایساده می بیینه دلش می خواد. این بچه اصلا فکر نداره.
ترنج فقط می خندید. ماکان در را باز کرد و بعد از ترنج وارد شد و رو به ترنج گفت:
خواهرم خواهرای قدیم. جای خنده برو واسه داداشت یه زن باحال پیدا کن عین خودم.
ترنج برگشت و مشکوکانه به ماکان نگاه کرد:
ماکان؟
ماکان خودش را به ان راه زد و گفت:
هان
مشکوک می زنی.
ماکان باز هم ژست بی خیالی به خودش گرفت و گفت:
چرا همچین فکری می کنی؟
ترنج هومی کرد و گفت:
هیچی. همین جوری. راستی راستی زن می خوای؟
ماکان برگشت و درحالی که چشم هایش گرد شده بود گفت:
من نمی فهمم چرا همه اصرار دارن بگن من شوخی می کنم.
آخه نود درصد حرفات چرت و پرته.
ماکان اهی کشید و گفت:
نخیر از این خواهر و مادر چیزی به ما نمی ماسه. ببینین من بهتون فرصت دادم فردا رفتم دست زن و بچه ام گرفتم اوردم گله نکنین ها.
ترنج خنید و در حالی که به شانه او می زد وارد خانه شد.
ماکان با حرص وارد خانه شد. و برای ترنج دهن کجی کرد.
حالا وقتی واقعا این کار و کردم اونوقت می فهمی.
بعد دستش را مقابل دهانش گرفت گفت:
می بینی تو رو خدا. این همه دختر التماسم کردم برم بگیرمشون گفتن نه زن من باید مورد پسند مامانم اینا باشه. اینم نتیجه اش.
سوری خانم که متوجه حرفهای آن دو شده بود با خنده جلو امد و گفت:
بازم که معرکه گرفتی ماکان خان.
ماکان با چهره ای به ظاهر دلخور روی مبل ولو شد و گفت:
هیچی. من که هر چی بگم شما باور نمی کنین. پس چه فایده.
بعد هم بلند شد و به سمت پله رفت. ترنج با نگاهش او را دنبال کرد و رو به مادرش گفت:
مامان فکر کنم وقتشه برا این داداشمونم یه آستینی بالا بزنین ها.
سوری خانم هم به پله ها خیره شدو گفت:
یعنی خودش کسی رو می خواد که تازگی ها اینقدر اصرار می کنه؟
ترنج لب هایش را جمع کرد و گفت:
نمی دونم شاید. ولی میشه ته توش و در آورد. تازه از ارشیام میشه پرسید اون از تمام جیک و پوک این اقا داداش ما خبر داره.
سوری خانم با آمد ناسم ارشیا پرسید:
راستی ارشیا کو.
ترنج چادرش را روی دستش انداخت و گفت:
رفت خونه شون.
چرا تعارف نکردی بیاد تو.
ترنج در حالی که از پله بالا می رفت گفت:
ماکان رسما انداختش بیرون.
صدای سوری خانم را شنید که گفت:
وا خاک عالم.
و صدای خنده ترنج پله ها را پر کرد. داشت فکر می کرد در اولین فرصت زیر زبان ارشیا را بکشد تا ببیند ماکان به کسی علاقه دارد یا نه.
:: موضوعات مرتبط:
رمان تایپی ,
برایم از عشق بگو (ادامه یک بار نگاهم کن ) ,
,
:: برچسبها:
رمان تایپی برایم از عشق بگو (ادامه یک بار نگاهم کن ) ,
:: بازدید از این مطلب : 2817
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1